مجله ترس و دلهره



هزار فرسنگ نفرین

شب نامه: چهارم

ژانر: وحشت ، رازآلود 

نویسنده: سیما

توجه: +15

 

 از بیمارستان خارج شدم هنوز اضطراب داشتم و دستام مثل یخ شده بود و می لرزید گیج مونده بودم که چیکار کنم نمی دونستم!

سریع با مدرسه جان تماس گرفتم و حالشو پرسیدم کمی خیالم راحت شد باید یه کاری می کرم شرط دوم مونده بود اگه به اون عمل نکنم بچمو میگیره و خودمم میکشه!

باید این کارو می کردم باید بچم رو تسلیم شیطان می کردم تا خدمتگزار اون باشه چون اگه این طوری نشه شیطان اون رو قربانی میکنه!

ساعت ۲ بعدازظهر بود گوشیمو خاموش کردم تا کسی باهام تماس نگیره جانو که از مدرسه برداشتم بهش گفتم: امشب باید خونه ی یکی از دوستام بمونی!

جان با تعجب پرسید: کدوم دوستت مامان؟ چرا؟

گفتم: من کار دارم باید برم یه سفر چند روزه اسمس سونا است.

جان با لبخندی گفت: باشه مامان مشکلی نیست.

باورم نمی شد دارم پسر ۷ ساله خودم رو می سپرم دست شیطان اما اون باید می رفت باید غسل نانسی می شد (( غسل نانسی: غسلی که در آن فرد با نوعی از آب حمام می کند نام این آب نانسی است و از چشمه شوم نانسی جمع آوری می شود افسانه های می گویند قرن ها پیش در این چشمه شاه به زنش خیانت کرده و با یک زن دیگری در این چشمه رابطه داشته است به همین دلیل آب این چشمه دار است و نفرین شده و می گویند اگر انسان پاکی پایش را درون آن بگذارد بدنش شروع به سوزش و قرمز شدن می کند نام دیگر این آب ، آب حرامزاده است ))

 

دم خونه که رسیدم سریع ترمز کردم مقابل در ویلیام ایستاده بود! نمی خواستم جان بویی از قضیه ببره بهش گفتم : راستی جان تو فکر کنم دیروز اجازه می گرفتی بری خونه ی دوستت؟

-آره مامان امروز می خواستیم کمی بازی کنیم.

بهش گفتم باشه برو ۲ ساعت دیگه خونه باش!

از ماشین پیاده شدیم اون رفت من ایستاده بودم ویلیام نزدیک تر اومد و گفت: بچه ی خوشگلی داری!

-ممنون چرا اومدی اینجا؟

دستی به صورتش کشید و گفت: بهتره بگی سونا کجاست چون الان کل بیمارستان و اداره ی پلیس دنبالش می گردن !

با حالت تعجب زدگی ( الکی ) گفتم چرا من باید بدونم کجاست!؟

ویلیام تلفنشو درآورد و فیلم صحبت های من و سونا توی سالن بیمارستان رو نشون داد و گفت: این فیلم دوربین های بیمارستانه کسی نمی دونه و فقط من دیدمش بهتره هرچه سریعتر بگی وگرنه پای تو هم توی فراری دادن یه دیوانه از بیمارستان گیره ! حالا بهم میگی داشتین چی میگفتین و اون کجاست؟

طاقت نیاوردم زدم زیر گریه ونشستم روی جدول روبروی خونه و همه چی و رو واسه ویلیام تعریف کردم ، عصبی شده بود لگدی به سنگ جدول زد و و اونم افتاد! رو به من کرد و گفت: تو الان می خوای بگی سونا رو بخاطر یه بچه قربانی کردی! بچه ای که در واقع اصلا بچه ی تو نیست اونو شیطان بهت داده می فهمی چی میگی ؟ تو زندگی سونا رو تباه کردی من باید اینو به همه بگم تا توی آشغال رو بشناسن!

 

داشت می رفت که بلند شدم و گفت: ویلیام خواهش می کنم ! اون خواسته تا ساعت ۳ شب  فرصت دارم بچم رو بهش بدم وگرنه اونو و منو میکشه!

 

ویلیام ایستاد و گفت : به من مربوط نیست!!

 

شروع کردم به زجه زدن و گفتم: جان بچه است اون هیچی نمی دونه خواهش می کنم کمکم کن!!


مجله ترس و دلهره

سگ های جهنمی کنار میرند و من میتونم ببینم که از محمد فقط ۱ یا۲ تا استخوان گاز زده  و یک گودال خون ه شده باقی مونده.هنوز توی بهتم.گلوم از زور بغض متورم شده و بدنم میه.سرنوشت محمد خیلی ترسناک بود ولی من نمیدونستم که سرنوشت من میلیون ها برار بدتر از محمدع…

شیطان دوباره سوت میزنه و بعد.پسری قد بلند و چشم عسلی از بین تاریکی جنگل نمایان میشه.پسری که من سال های ساله که  میشناسمش.اون پسر کسی نیست ب جز‘‘‘علی’’’حس میکنم طلسم از روم برداشته شده  و حالا میتونم حرف بزنم ولی همچنان نمیتونم حرکت کنم.پس بلند بلند داد میزنم:_علی  تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟؟؟!!!!به شکل شدیدی خوشحالم که هنوز علی رو دارم.ولی کمی هم مشکوکم.هزار تا سوال توی ذهنم بالا و پایین میرند و منو ب شک میندازند.اینکه چراع علی با سوت اون شیطان حاظر شد.اینکه تا الان کجا بودهو هزاران سوال دیگه.ولی.با حرفی که میزنه جواب همشون رو میگیرم.علی با لبخندی ترسناک به اون شیطان احترام میزاره. و بعد  همه ی اون شیاطین محو میشند و به صورت حاله ای دود مشکی به اعماق جنگل میرنددهنم از تعجب باز میمونه با سردرگمی میپرسم:+هیچ معلومه داری چی کار میکنی؟تو.تو چرا داری ب اون عفریته احترام میزاریی؟! قهه قهه ای میزنه.جا میخورم.ولی اون با ارامش و غم خاصی شروع به حرف زدن میکنه:*اووووه.دوست ساده ی من.تو از هیچ چیزی خبر نداری.اون اربابه خون خوارع منه

صدام میلرزه:+ راجب چی حرف میزنی؟من از چه چیزی  خبر ندارم؟! نزدیکم میشه و با شرارت شروع به حرف زدن میکنه:*از اینکه چقدر ساده بازیتون دادم.خوب پس بزار از اول برات بگم…من چندین ماه پیش عضو شیطان پرستان شدم و تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم.ولی اونا برای اینکه منو توی گروهشون قبول کنندقربانی میخواستند 

حرفش را با دادی از ناباوری کامل میکنم:+و تو هم مارو قربااااانی کردی؟؟!!'!!!!!

چشماش رو برقی شیطانی فرا گرفته دوباره با شوقی شیطانی شروع به حرف زدن میکنه:*درسته دوست ساده ی من.و این کار رو واقعا دوست داشتم .من شما رو با نقشه قبلی به این روستا اوردم.احسان یه چیزایی فهمیده بود پس یواشکی و زیرکانه سر به نیستش کردم .و نیماا.خوب اون پسر خیلی به خدا اعتقاد داشت و این ایمانش اعصاب منو به هم میریخت پس اونطوری کشتمش و میتونم اعتراف کنم که واقعا لذت بخش بود بخصوص التماس هاش و صدای پاره شدن گلوش.

 دوست دارم به سمتش برم و سرشو از بدنش جدا کنم ولی توان حرکت کردن ندارم پس بلند بلند فریاد میکشم صدام از خشم دورگه شده و تقریبا شبیه خرناصه کشیدن شده:+د لعنتی چطور دلت اومد؟!!!فقط بهم بگو از کی انقدر بی مروت شدی؟!اگه جرعت داری این طلسم کوفتیو بردار تا حالیت کنم

قهه قهه ای تمسخر مانند میزنه و میگه:+من احمق نیستم پویا.و راستی یه سوپرایز دارم براتون

داد بلندی میزنم:+گه چیزی تو اون ذهن کثیفته؟!!!!

لبخندی دندون نما میزنه و میگه:*میفهمی.قول میدم خوشت بیاد.


مجله ترس و دلهره

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کارگاه تحقیق و مقاله نویسی در اردبیل گلدر کالا - سکه و جواهر جلو دار مودت daryagrafikt faslerouyeshf مطالب اینترنتی کار، زندگی، یادگیری آپارات پا در گُریز کار در ایران